نمايش «لامبورگيني» روايت گورخواب ها از پلاسکو و موسيقي رپ
تاریخ انتشار: ۹ مرداد ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۲۲۲۶۳۸
خبرگزاري آريا - خبرآنلاين - مهدي ياورمنش،نرگس کياني: اشکان خطيبي ميگويد: «مشخص نيست دقيقا در اين شهر چه ميکنيم؟ زندگي ميکُنيم يا جان ميکَنيم؟ کداممان ميان رفتن، ماندن، انفعال و کنشگري لِنگ در هوا نيستيم؟ «لامبورگيني» هم به شدت وامدار فضايي است که در آن نفس ميکشيم.»
سيامک صفري اولي است و اشکان خطيبي دومي، دو شخصيتي که ساکن گورستانند و يادآور گورخوابهاي گورستان بزرگ نصيرآبادِ باغستان در حومه شهريارِ تهران.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
سيامک صفري نويسنده، کارگردان و بازيگر اين اثر اما شيوهاي رئاليستي را براي بازنمايي اين معضل اجتماعي انتخاب نکرده است. او از بيستودوم تير همراه با اشکان خطيبي در نمايش «لامبورگيني» روي صحنه سالن تازهتاسيس شهرزاد رفت تا در کنار گورخوابها از حادثه ساختمان پلاسکو و موسيقي رپ هم بگويد.
جرقه اوليه متن براساس موضوعي کاملا رئاليستي زده شده (ماجراي گورخوابها)، ولي آنچه در اجرا ميبينيم به جهتي خلاف آن ميرود. نمونهاش اين که يکي از شخصيتهاي «لامبورگيني» که بينامند (اشکان خطيبي) از قدرتي ماوراي طبيعي (گيرا بودن نفرينهايش) برخوردار است و کارهايي خارق عادت انجام ميدهد و شخصيت مقابلش (سيامک صفري) اين خَرقِ عادت را ميپذيريد و با منِ تماشاگر هم قرارداد ميگذارد که آن را بپذيرم. با همين نکته آغاز کنيم؛ چه شد که ماجرايي رئاليستي به اجرايي غيررئاليستي ختم شد.
سيامک صفري: با اين که نمايش «لامبورگيني» را در حوزه متن، اثري رئاليستي بدانيم چندان موافق نيستم.
اشاره به ايده اوليه بود.
صفري: بله، کار ما متاثر از يک موضوع اجتماعي است؛ ماجراي گورخوابها و در کنار آن حادثه ساختمان پلاسکو اما ما به شکلي رئاليستي به آن نپرداختهايم و از اين جهت درست ميگوييد که از واقعيت وام گرفتهايم ولي در شکل روايت به آن وفادار نماندهايم ولي با مثالي که براي اثبات غيررئاليستي بودن شيوه اجرا زديد موافق نيستم. اين که من به عنوان شخصيت مقابل اشکان خطيبي، قدرت گيرايي نفرينهاي او را ميپذيرم به مفهوم ورود عنصري مافوق طبيعي به اثر نيست. اتفاقا فکر ميکنم واقعيترين موضوع همين است!
چرا فکر ميکنيد گرفتنِ نفرين ريشه در واقعيت ندارد؟! و چرا فکر نميکنيد که اشارهاي است به بدخواهي ما آدمها براي يکديگر؟! ما بدخواه هميم و اين را در اطراف خود ميبينيم. بد خواستن براي هم، خير هم را نخواستن و مهربان نبودن با هم مسئلهاي رايج در جامعه ماست و نميتوان بر آن به عنوان نشانهاي از غيرواقعي بودن شيوه اجرا انگشت گذاشت. چون عين واقعيت است.
پاسخ اين که چه شد که ماجرايي رئاليستي به اجرايي که رئاليستي نيست ختم شد بسيار ساده است، ما اجرايي رئاليستي نميخواستيم و دوست داشتيم فضايي بسازيم با دو پرسوناژ که در مينيمالترين شکل، از گذشتهشان مطلع شويم. من در يک صحنه، تمام گذشتهام را از کودکي تا همان لحظهاي که در گورستان هستم به صورتي گزارشگونه تعريف ميکنم و همينطور شخصيتي که اشکان بازي ميکند.
من از پدرم ميگويم که به محض آن که کمربندش را باز ميکرد مادرم باردار ميشد و از مادرم طاووس که با ساختمانسازها بوده و حالا به دبي رفته و اشکان از دکه روزنامهفروشي پدرش ميگويد که مقابل ساختمان پلاسکو بوده و اين که يک روز بعد از خوردن کوکاکولا که آن را آبِ شيطان مينامد متوجه همراه شدن خودش با شيطان و گيرايي نفرينهايش شده است. يعني هر دو پرسوناژ گذشتهشان را به شکلي مينيمال تعريف ميکنند تا به مسئله اصلي، که قرار گرفتن در موقعيت فرضي نمايش است (گورستاني که آنها گورخوابش هستند) برسيم.
مسئله ما نه نشان دادن تصويري رئاليستي از اين دو گورخواب که نشان دادن چگونگي تبيين جهان از چشم آنهاست. چيدمان ما به گونهاي است که ماجراي واقعي گورخوابها را به شکلي تئاتريکال روايت ميکنيم و در قسمتهايي به هايپررئاليسم (Hyper Realism در ترجمه لغت به لغت به معناي فراواقعيت) ميرسيم. يعني بحث ديدن جز جز پديدههاي زندگي نيست بلکه حرکت اين اجزاي شبيه به زندگي است به سمت تئاتر. کليت متن در ذهن من اين گونه است اما قطعا نظر مخاطبي که با آن روبهرو ميشود برايم بسيار مهم است که ممکن است بگويد متن نتوانسته جهان خود را بسازد هر چند به نظر من ساخته است.
رويدادي واقعي پس از سروصداي رسانهاي، منجر به جلب نظر شما به عنوان نويسنده و کارگردان تئاتر شد و شروع کرديد به نوشتن. تا اين جا با هم اتفاق نظر داريم.
صفري: دقيقا.
حالا ممکن بود کارگرداني ديگر اين موضوع را در اجرا به سمتي ببرد که ملودرامي اجتماعي بيافريند، طوري که احساسات مخاطب را برانگيزد ولي شما به اين سمت نرفتهايد و از فضاي رئاليستي و آنچه در رسانهها ديديم جدايش کردهايد. ميخواهم اين فرآيند را توضيح دهيد و ميخواهم نقش اشکان خطيبي در شکلگيري اين فرآيند را هم بدانم.
صفري: من ابتدا بگويم که متن «لامبورگيني» چطور شکل گرفت. بعد از آن که روزنامه «شهروند» گزارشي در مورد گورخوابهاي نصيرآباد منتشر کرد (هفتم دي 1395) من نيز مانند بقيه آن را ديدم و برايم به شدت عجيب بود و در ذهنم نشست. از همان موقع شروع کردم به يادداشت کردن چيزهايي که به فکرم ميرسيد. بعد از آن، حادثه پلاسکو رخ داد (30 دي 95) و اين دو حادثه در ذهن من کنار هم نشست. متن ابتدا در قالب مونولوگ شکل گرفت و بعد از چند مرتبه بازنويسي به شکل فعلي رسيد و شايد اگر بازنويسيها را ادامه ميدادم به شکلي ديگر درميآمد.
بعد از آن که متن از حالت مونولوگ خارج شد، ميدانستم که يکي از نقشها را خودم بازي خواهم کرد و شروع کردم به گشتن دنبال بازيگري براي نقش روبهرويم. من از دکتر علي رفيعي چيزي در مورد بازيگر ياد گرفتهام که به نظرم مولفه بسيار مهمي است و آن بحثِ خصلت بازي است. خصلت بازي مهمترين مسئله براي يک بازيگر است و مابهازاي تخيل اوست.
در ذهن من غوغايي به پا بود که کجا بروم و با چه کسي صحبت کنم. (با لبخند) تا اين که به پُست اشکان خوردم.
چطور به پُستش خورديد؟
صفري: من به اشکان فکر کرده بودم ولي (با لبخند) از آن طرف احساس ميکردم آدمي است که به شدت درگير است.
من هم هميشه فکر ميکنم به شدت درگيرند.
صفري: (به شوخي و با خنده) شايد طوري رفتار ميکند که آدم فکر کند خيلي درگير است، شايد هم واقعا درگير است. به هر حال من اين طور فکر ميکردم و الان هم همين طور فکر ميکنم.
از طرف ديگر من سابقه اشکان را ميدانستم، ميدانستم کجاها ميچرخد و چه ميکند و فکر ميکردم به لحاظ رفتار تئاتري از هم دوريم. انگار او در يک کوچه پسکوچههايي بود و من در کوچه پسکوچههايي ديگر (با لبخند) ولي حواسم به او بود.
يک روز که ذهنم در وضعيتي ناجور بود به او زنگ زدم و گفتم اشکان متني دارم و اگر موافقي هم را ببينيم که به سرعت گفت قرار بگذاريم.
متن را به شکل خلاصه توضيح داديد؟
اشکان خطيبي: (با لبخند) نه، هيچ توضيحي هم نداد.
صفري: (با خنده) نه، فقط گفتم ميخواهم يک تئاتر کار کنم. الان ميفهمم که آن موقع چرا سريع گفت هستم. فکر ميکنم همان لحظه به اشکان وحي شد که سيامک را نجات بده!
خلاصه فرداي همان روز رفتم خانهاش، نشستيم و متن را خوانديم که آن موقع از نظر من کامل بود ولي اشکان عقيده داشت خوب بسته نشده و نقطه پايانش را نگذاشتهام. (با خنده) متنم هم مثل همه کارهاي خودم است، اصلا مثل خودم است.
شروع کردم به وَر رفتن با متن تا اين که تهش را خيلي اتفاقي پيدا کردم. با يکي از دوستانم مشغول صحبت بودم و او داشت از زمينوزمان شکايت ميکرد که يکهو برگشت گفت در اين وضعيت فقط ميتوانم پناه ببرم به مريخيها که بيايند مرا بردارند و ببرند! اين را که گفت، سريع به اشکان گفتم پيدا کردم؛ تهش تو را مريخيها مي بَرَند و مرا مورچهگازيها ميخورند! (با لبخند) و اينها ريز ريز اضافه شد.
جاهاي ديگر هم گفتهام که اين نمايش بدون اشکان نميتوانست خودش را اين طور نشان دهد و مثل خيلي از کارهايم در انزوا پيش ميرفت و کسي تحويلش نميگرفت اما بودن اشکان کمک زيادي به من کرد. (با خنده) من فقط متن را نوشتم و باقياش با کمک اشکان پيش رفت و باقي بچههاي گروه. اميدوارم بعد از تمام شدن «لامبورگيني»، اشکان از بودن در کنار من پشيمان نشود. چون فکرهايي در سرم هست که بودن او باعث ميشود با اعتماد به نفس روي صحنه ببرمشان و حداقل سالي يک کار تئاتر بکنم.
اين روند را از زاويه ديد شما هم ببينيم.
خطيبي: آنچه سيامک گفت به نظر من از يک افتادگي ناشي از بزرگ شدن و نفس کشيدن در فضاي تئاتر ميآيد و در هيچ هنر ديگري هم نميبينيدش. هر چقدر بيشتر در اين فضا بوده باشيد، بيشتر خصوصيتي را که در سيامک ميبينيد حس خواهيد کرد.
من هميشه سيامک را از دور و روي صحنه ديده و تحسينش کرده بودم اما همانطور که خودش اشاره کرد فکر ميکردم دنياهايمان در تئاتر خيلي از هم جداست ولي به محض اين که شروع به کار کرديم ديدم اتفاقا چقدر به هم نزديکيم و چقدر چيزهايي برايمان مهم است که براي بقيه مهم نيست و (با خنده) چقدر چيزهايي که براي بقيه مهم است براي ما بياهميت است.
همه ما سالهاست که سيامک را ميبينيم و شاهد پا به سن گذاشتنش روي صحنه بودهايم، مجموعه خصايل او به عنوان يک آدم، پيش از هنرمند بودنش، باعث شد گروهي که ميگويد دورش جمع شوند. وقتي به من پيشنهاد کار داد، هيچ چيز از متن نميدانستم و بدون آن که فکر کنم گفتم هستم. اگر فکر ميکنيد توضيحي که در مورد اين سوال دادم کافي است، ميخواهم به آن قسمتي که در مورد نزديک شدن به ماجراي گورخوابها با نگاهي ملودرام گفتيد جواب دهم.
ما بارها و بارها آثار مختلفي را ديدهايم که از منظري ملودرام به ماجرا نزديک شدهاند و من فکر ميکنم زمانش سر آمده و ديگر حتي سريالهاي تلويزيوني هم نميتوانند با چنين نگاهي بر مخاطب تاثير بگذارند. معتقدم دو راه ميماند؛ يکي اين که با نگاهي ابزورد به ماجرا بنگريد که در متن ما هم رگههايي از آن هست و ديگري اين که به سمت تراژدي برويد، که من دومي را به علت حجم وقايع تراژيکي که در جهان واقع در حال خفه کردنمان است نميپسندم. از اين بابت نزديک شدن سيامک به ماجراي گورخوابها را با نگاهي ابزورد بسيار هوشمندانه ميدانم. گونهاي تلنگر و نه تلاشي مذبوحانه براي واقعنمايي معضلي اجتماعي روي صحنه.
من هر شب که اين نقش را بازي ميکنم حسم اين است که روي لبه باريکي از کابوس و واقعيت در حال حرکتم. کابوسي که زندگي همهمان است، چون زندگي کردنمان در اين شهر کابوس است؛ از ترافيکي که در آن هستيم تا عادات اجتماعيمان. اين رفتار کابوسگونه به شکل وحشتناکي در حرفه خودمان هم ديده ميشود. سيامک ميگويد بدخواهي، من ميگويم تنگنظري و کوتهفکري. «لامبورگيني» هر چه که ميخواهيد نامش را بگذاريد؛ هايپررئاليسم، ابزورديسم، غيررئاليستي و... عين چيزي است که در حال زندگي کردنش هستيم. اگر هم نميتوانيم اسمي رويش بگذاريم و گيجمان ميکند دقيقا به همين دليل است که زندگي الانمان بسيار گيجکننده است.
ما مشخص نيست دقيقا در اين شهر چه ميکنيم. زندگي ميکنيم؟ کار ميکنيم؟ به جان هم ميپريم؟ جان ميکَنيم؟ کداممان تکليف آينده خود را ميداند؟ کداممان ميان رفتن، ماندن، انفعال و کنشگري لِنگ در هوا نيستيم؟ به همين دليل به نظرم اين نمايش به شدت وامدار فضايي است که در آن نفس ميکشيم و زندگي ميکنيم. همهمان ميدانيم که بايد کاري کنيم ولي نميدانيم چه کاري، اما چارهاش هم غُر زدن نيست. اين متن اگر ميخواست در دام غُر زدن بيفتد، چسنالهاي ميشد شبيه به چسنالههايي که الان روي صحنه است.
دو، سه شب پيش روي صحنه در حين اجرا احساس کردم، انگار من و سيامک يک نفريم. اگر اسم من را بگذاريم دومي و اسم سيامک را اولي، همانطور که در متن آمده، انگار دومي آن نيروي کُنشگر خفه شده اولي است و شايد حتي شخصيتي است در تخيل او و براي همين است که يک جايي نميفهميد دومي چه ميگويد! و درک نميکنيد که يعني چه که نفرينهاي او ميگيرد!
اين جا ميتوانم جواب سوال اولتان را هم بدهم. وقتي ما از تماشاگر دعوت ميکنيم که اين دو شخصيت را روي صحنه ببيند و وقتي سيامک قدرت نفرين کردن مرا باور ميکند به اين معني نيست که تماشاگر هم ملزم به باور کردن آن است يا ما با تماشاگر قرارداد ميگذاريم که حتما اين را باور کن، پس در نتيجه اثر ما نمايشي غيررئاليستي است! من ابدا اين طور فکر نميکنم. شما در آثار ديويد لينچ بارها و بارها پلانهاي عجيب سورئاليستي ميبينيد و نميتوانيد اين برچسب را به کارگردان بزنيد که به شما ميگويد اين اتفاق واقعا رخ داده است!
براي همين فکر ميکنم اگر اين گونه به کار نگاه کنيد ميشود گفت وقتي نيمي از چراغهاي شهر با نفرين من خاموش ميشود و در تاريکي فرو ميرود ميتواند واقعا اين طور نشده باشد و همه چيز در ذهن سيامک باشد. اولين باري که من روي صحنه مسئوليت يک فاجعه را به نفرينهايم ربط ميدهم تماشاگر ميخندد و برايش مسخره است که مگر ميشود تو نفرين کرده باشي و نصف چراغهاي شهر سوخته باشد! و ميتوان شخصيت مرا ميلِ شخصيت سيامک به انجام عملي براي گرفتن حقش دانست و اين جاست که تشويقهاي سيامک براي ترغيب کردن من به نفرين هم توجيه پيدا ميکند. با شروع اجرا، حسهاي عجيبوغريب اين طوري سراغم آمده و از زاويه ديگري به ماجرا نگاه ميکنم ولي اصلا از تماشاگر توقع ندارم از اين زاويه نگاه کند.
صفري: الان که فکر ميکنم ميبينم نظر اشکان چقدر جالب است، او ميتواند خيال يا کابوس من باشد. (با خنده و به شوخي) کاش اين را موقعي که متن را مينوشتم ميگفتي.
خطيبي: (با خنده) «لامبورگيني 2»!
صفري: (با خنده) نه ميرويم سراغ يک ماشين ديگر! کار بعدي پرايد است.
اشاره کرديد که به عقيده شما دوران نگاه ملودرام به معضلات اجتماعي به سر آمده و معتقديد در اين صورت دو راه پيش پاي هنرمند ميماند؛ يکي اين که با نگاهي ابزورد به ماجرا بنگرد و ديگري آن که به سمت تراژدي برود. اشاره به رگههاي نگاه ابزورد «لامبورگيني» هم نکته جالبي بود.
خطيبي: ما چند روز بعد از حادثه تروريستي بهارستان، به جُکهايش ميخنديديم؟! شرط ميبندم بعدازظهر همان روز! به نظرتان اين وضعيت ابزورد نيست؟! به نظر من به شدت ابزورد است. (با خنده) اگر تئاتر مستند بخواهد پوست بيندازد، به نظرم ميتوان پوست انداختنش را در «لامبورگيني» ديد! شما هر چقدر هم که مولفههاي غيررئاليستي در «لامبورگيني» ببينيد، نميتوانيد از واقعيت جدايش کنيد. چون نميتوانيد فراموش کنيد که زندگي روزمره ما و شما و رفتارهاي شخصيمان سرشار از اين مولفههاي غيررئاليستي و متضاد است. به نظرم مايي که در مرزهاي فعلي، در اين دهه و در اين موقعيت جغرافيايي زندگي ميکنيم موجوداتي عجيب و مثالزدني هستيم!
اگر کسي از شما انتقاد کند که تکفِرِيمي از پرويز (يکي از گورخوابهاي نصيرآباد که عکسش در حالي که سرش را از گور بيرون آورده بود در فضاي مجازي بسيار دست به دست شد)، تاثيرگذاري بيشتري نسبت به نمايش شما دارد چه ميگوييد؟ يا اگر بگويد رنجي که آن گورخواب ميکشد را نميتوان امري ابزورد دانست.
خطيبي: (با هيجان) شما اين را ميگوييد چون هيچ وقت پاي حرفهايشان ننشستهايد. وقتي به اين آدمها غذا، لباس و پتو ميدهيد و ميخواهيد کاري کنيد که از آن فضا خارج شوند، بعد از يک مدت ميبينيد اصلا دلشان نميخواهد از آن فضا بيرون بيايند! اين ابزورد نيست؟!
اما بعضي معتقدند «لامبورگيني» زهر و تلخي ماجرا را گرفته.
خطيبي: (با صدايي کمي بلند) با تلخي به جايي نميرسيم. هيچ وقت تلخي صرف در درام پاسخگو نيست.
صفري: اين دو ماجرا را با هم قاطي نکنيد. عکس پرويز تاثيرگذار است چون خودش است، ما روي صحنه اجزايي را کنار هم چيدهايم که يادآور و مابهازاي آن باشد ولي مثل آن نميشود. آن روزنامه است و گزارشي ژورناليستي ولي مديوم تئاتر متفاوت است. اين دو با يکديگر فرق دارد. تئاتر هيچ وقت در دنيا انقلاب به پا نکرده و هيچ وقت سبب نشده که ملتي اميد از دست رفتهاش را بازيابد.
خطيبي: هيچ وقت هم جلوتر از زمانه خود نبوده و هميشه وامدار حوادث زمانه است. حرف «لامبورگيني» اين است که شک نکنيد ماجراي گورخوابها هم در زندگي ابزورد ما، ميشود چيزي شبيه به هزاران پديده ديگر که در طول زمان فراموششان کردهايم و شش ماه ديگر، هيچ نشاني از پرويزي در ذهنتان نخواهد بود!
مثالي عاميانه ميزنم که هر کسي خواند سريع بفهمد. شما از فيلم «سنتوري» که در رابطه با معضل اعتياد ساخته شد کدام سکانس را در ذهن داريد؟! من از برآيند نظراتي که گرفتهام ميگويم؛ سکانسي که بهرام رادان ميخواهد تزريق کند، رگ پيدا نميکند، پدرش را صدا ميزد ميگويد بيا رگم را پيدا کن! لبهاي که اين سکانس روي آن راه ميرود آن قدر مابين واقعيتي مضحک (نياز يک معتاد به پيدا کردن رگ) و لحظهاي هولناک (درخواست پسر معتاد از پدر براي پيدا کردن رگ) گير کرده که شما نميداني بخندي يا گريه کني! پدرت آمده تو را ببرد تَرکَت دهد، تو ميگويي فعلا بيا براي من يک رگ پيدا کن تا بعد! هر وقت اين بالانس برقرار شود، درام به تعادل ميرسد و حرفتان تاثيرگذار ميشود، نه با نشان دادن تلخي صِرف.
رگههاي ابزورد «لامبورگيني» که من به آن اشاره کردم و شما ميتوانيد هر چه ميخواهيد بناميدش يک جور وضعيت مسخره است که همه در آن گرفتار شدهايم، نوعي از دست دادن مفاهيمِ کلمات که همه درگيرش هستيم. همين است که نميتوانيد قاطعانه بگوييد ما تاثير پرويز را کم ميکنيم يا زياد! مجموعه تناقضاتي که وجود دارد و شما نميتوانيد از آن سر درآوريد که اگر آدمهاي «لامبورگيني» وامدار واقعيتند پس چرا اينقدر غيرواقعياند، درست شبيه به تناقضات زندگي کنوني خودمان است.
منبع: خبرگزاری آریا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۲۲۲۶۳۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
تشییع و خاکسپاری پیکر مرتضی شفیعی در اصفهان
پیکر مرتضی شفیعی (رهبر و بنیانگذار ارکستر ملی موسیقی اصفهان)با حضور مردم هنردوست اصفهان، تشییع و در قطعه نامآوران باغ رضوان به خاک سپرده شد.
مرتضی شفیعی در سن ۴۰ سالگی به دلیل ابتلا به بیماری کبد در بیمارستان ابوعلی سینای شیراز درگذشت.
این هنرمند اصفهانی سابقه نوازندگی در ارکستر ملی ایران، ارکستر سمفونیک صدا و سیما، همکاری با ارکستر سمفونیک کنسرواتوآر چایکفسکی مسکو را داشت.
مرحوم شفیعی، ارکستر ملی اصفهان را در سال ۸۳ راهاندازی کرد و در سال ۹۱ رتبه نخست جایزه جشنواره موسیقی فجر را به دست آورده بود.
شفیعی نوازندگی را نزد استادانی، چون هوییک باغومیان، ابراهیم لطفی، علیرحیمیان، ربکا هافمن، روبن گوسمیان و آهنگسازی را نزد لوریس چکنواریان، کامبیز روشروان، منوچهر صحرایی، امیر اسلامی و ولادیمر خوستیف آموزش دیده بود.